صفحه 4

ساخت وبلاگ

...درون هال، بر روی مبل دو خانم و یک آقا نشسته بودند که با ورود هدایت از جا بلند شده و پس از سلام، یکی از خانمها : « امروز یکی به میرزا تلفن زد و همینکه تماسش قطع شد؛ میرزا گفت "خانم پاشو بریم منزل نرگس جون من کار مهمی با آقا هدایت دارم. »

هدایت : « جناب آقای والانشین، انشاءالله خیره؛ من در خدمتم.»

نرگس : « عموجان، اون موضوع تلفنی که زن عموجان فرمودن چیه؟»

والانشین-عموی نرگس- به هدایت : « مرد، مگه ما فامیل و دوست نیستیم؟!»

نرگس : « هدایت چی شده؟»

 میرزاکریم والانشین : « دخترم امروز، هدایت جان برای حمایت از تولیدات داخلی از چند صدمیلیون تومان پولش گذشت و پوز چند سودجوی اجنوی پرست رو به خاک ذلت مالوند.»

خانم دوم، با تعجب وکمی ناراحتی : « چی گفتی آمیرزا ؟! داماد من، از چند صدمیلیون تومان پول گذشت! ولی فقط با دویست میلیون تومان میشه ویلای ۷۰۰۰ متری عمه نبات خانم را خریداری کرد»

والانشین : « این آقا هدایت، سرمایه اش را در شرکتی که در آن کار میکند؛ سپرده کرده و از محل سپرده؛ وامی با سود مشارکت طبق مفاد قرارداد تنظیمی با شرکت، آن هم یک میلیارد تومان گرفته و به منظور حمایت از تولیدات داخلی، با چند تولیدی قرارداد بسته؛ تا آنها پس از ساخت و مونتاژ، تولیداتشون رو به شرکت انتقال دهند و شرکت با فروش آن کالاها، ضمن تسویه وام هدایت جان، سود قابل توجه ای به وی پرداخت خواهد کرد.؛ ولی متأسفانه، به دلیل گران شدن مواد خام، تولیدات متوقف شده و اخیراً مسئولین کشور برای حمایت از این قبیل تولیدکنندگان قول مساعدت دادند و تا چند هفته اینده، این مواد به بهای مناسب توزیع گردد»

نرگس : « اینکه خوبه، پس هدایت ضمن اینکه وامش را تسویه میکنه؛ سود خوبی هم نسیبش میشه.»

والانشین : « نه دخترم، اتحادیه این وام را دو ماهه و طبق قرارداد، داده؛ اگر رأس دوماه کالا و یا وام با سود محاسبه شده بازپرداخت نگردد، به شرکت اختیار داده شده تا سپرده وام گیرنده و سپرده ضامن ها رو به جای مطالبات خود اخذ کنه.» زن عمو : « ولی میرزا، به جزء تو، شیخ استاد و مهندس مشکینی هم ضامن آقاهدایت هستند.»

نرگس: « چی؟ یک میلیارد؟! »

هدایت : « خانم من پولمو که دور نریختم؛ تا چند هفته دیگه کالاهای تولید شده را ازتولیدی ها میگیرم و اونا را میفروشم و همه بدهی ام را می پردازم.»

نرگس : « خان عمو، پس مشکل هدایت حله؟»

والانشین : « دخترم به این سادگی ها هم که توفکر میکنی نیست.»

زن عمو : « یعنی اون شرکتای تولیدی، کلاه سر آقا هدایت گذاشتن؟ »

والانشین : « اینجوری هم نیست.»

مادر نرگس : « پس چیه؟ این که نیست؛ اونم که نیست؛ خوب واقعیت چیه؟ »

والانشین : « همانگونه که قبلاً گفتم؛ چون مبلغ سپرده خود هدایت جان و من و شیخ استاد به حساب شرکت واریز و قرارداد تنظیم گردیده، قانوناً، شرکت میتونه اون پولها رو به نفع خودش برداشت و این کالاهایی که در حال تولیده و زمان تحویلش مربوط به هفته های آینده می¬باشد رو قبول نکنه و از آن بدتر با تبلیغات سوء، مانع فروش آنها بشود.»

نرگس به هدایت : « مرد این چه کاری بود که کردی؟! تو چطوری می خواهی این همه پولو پس بدهی؟!»

مادر نرگس : « میرزا، من مقداری اوراق سپرده دارم؛ فردا بیا با هم بریم و اونا را به پول تبدیل کنیم. ...»

نرگس : « ولی مادر جون ...»

مادر نرگس : « ولی مادر جون نداره؛ مگه من میخوام اموالم را به گور ببرم؟»

هدایت : « مادر جان به خدا مونده ام این محبتتونا چه جوری جبران کنم.»

مادر نرگس : « باعشق به دخترم و شناخت خودت، یعنی باید درک کنی که خیلی برای همه عزیزی!» والانشین: « هدایت جان، این یک امتحان الهیه تا ما به خودمون بیاییم و یکدیگر را بیشتر بشناسیم. » هدایت : « ولی لازمه یک بار دیگر از شما عذرخواهی کنم ؛ به خاطر من اعتبارتونو توی شرکت اتحادیه بازرگانان از دست دادین.»

والانشین : « نه عموجان، من هم از آن شرکت دلخوشی ندارم و مدّتهاست که شیخاستاد به من گفته بود؛ باید دور اون شرکت وابسته به اجنوی ها، یه خط قرمز بکشم و به موازی آن یک شرکت بازرگانی مدرن تأسیس کنیم و بازرگانانی متعهد در آن به کار گیریم.»

نرگس :« خان عمو، میشه منم بیام توی شرکتتون؟!» 

مادر نرگس : « دخترم، خان عمو، گفتن؛ قراره یه شرکت تأسیس کنند حالا تا اون موقع»

والانشین : « نه زنداداش، شیخ استاد خیلی وقته دنبالشه، من دست دست کردم؛ حالا هم که دیر نشده؛ با توجه به این پشت کار و روحیه هدایت جان،از همین فردا دنبال کار رو میگیریم و احتمالاً در چند هفته آینده موفق به افتتاح آن بشویم.»

هدایت : « ولی خان عمو، شرکتی که بخواهد رقیب اتحادیه بازرگانان بشود، باید چندسوله بزرگ جهت انبار داشته باشه و .... »

والانشين : « مقدمات اون فراهمه، مهندس مشکینی یک کارگاه و انبار بزرگ و زمین بایر اطراف آن در شهرک صنعتی خریداری کرده و در حال حاضر آن مکان بلااستفادهه که به محض اخذ پروانه تأسیس شرکت، با مشکینی شریک می¬شیم و شرکتو راه اندازی می¬کنیم»

هدایت : « ولی آقای والانشین، اخذ پروانه تاسیس شرکت، خودش یه پروسه زمان بری دارد. و حتّی اگر تمام شرایط آن را داشته باشید؛ باز هم در این زمان کوتاه حتّی موفق به تأسیس آن نمیشوید چه رسد که بخواهید با شرکت بزرگی چون اتحادیه بازرگانان رقابت کنید.»

والانشین : « چند مدت قبل من به اتفاق جناب شیخ استاد، پروانه تأسیس را گرفته بوديم و الآن فقط باید تأییدیه مکان جدید و مجوز تغییر اساسنامه را بگیریم.»

مادر نرگس : « پس اگر این جوریه، من هم حاضرم شریک بشم و دخترم هم باید در آن شرکت مشغول بکار شود.»

والانشین : « آره، ما از قبل روی سرمایه شما حساب کرده بودیم.»  ....

 مادر نرگس و همسر والانشین جهت کمک به نرگس به آشپزخانه میروند. نرگس در حالیکه چند ظرف را در آشپزخانه دستمال کشی میکرد به همسر والانشین میگوید : « زن عمو، اگر این تلفن همراهی که گفتید، راه اندازی بشه؛ یعنی هر کسی می¬تونه یک گوشی تلفن بیسیم، همراه داشته باشه و با دیگران تماس بگیره.؟!»

زن عمو : « آره نرگس جون، یکی از دوستان میزرا، که یکی از مسئولین مخابراته؛ به اون گفته به زودی، شبکه تلفن همراه، راه اندازی میشه.»  سپس با صدای بلند : « میرزا، این برنامه شبکه تلفن همراه کی اجرا میشه؟»

والانشین : « زیر ساختها، مجوزها و امکاناتش در حال تهیه است و چشم به هم زدی اولین نام نویسی این اپراتور آغاز میشه.»

نرگس : « هدایت، بهتره یک خط هم تو بخری و تلفنهای کاری با اون خط باشه و دیگه کسی برای مسایل شرکت و مشاوره و مهمتر اون هیأتیها به خونه زنگ نزنن »

مادر نرگس : « چی؟! هیأتیها ؟! » او با عصبانیت از آشپزخانه بیرون آمده و در ادامه : « هدایت جان، شرط ازدواج با دخترم این بود که با اون سید و دارو دسته-اش هیچ ارتباطی نداشته باشی.»

هدایت : « اون بزرگتر یک محله و هیأته، مگر می¬تونم وقتی به اون محله می¬روم با اون قطع رابطه کنم.» والانشین : « چیه؟! دوباره چرا با هم بگو مگو میکنید؟ »

مادر نرگس : « میرزا هر که یادش نباشه؛ تو که یادته، وقتی مرحوم آقا ماشاءالله، میخواست از ما تحقيق کنه، به اون سید گفته بود؛ در مورد خانواده ما پرس و سوال کنه، اونم بدون تحقیق و پژوهش حالا یا از تنبلی و بیعرضگیش و یا از روی غرض گفته بود؛ اینا یعنی ما، سجل معتبری تو ایران نداریم.»

زن عمو با خنده و تعجب : « واه ! این حرفش یعنی چه؟! »

والانشین : « بی خیال گذشته ها ... »

مادر نرگس : « ما بیخیال شدیم ولی ظاهراً اون سید بیخیال نشده و تا نیششو به هدایت و خونواده ما نزنه؛ ول نمیکنه.»

هدایت : « کدوم نیش؟ اون یک آدم سرشناس و معتبریه و کارش هم از خط کاری من جداست. »

زن عمو : « حالا حرف حساب این سید چیه؟! و منظورش از اون حرف که شما وجود سجلی ندارید؛ چی بوده ؟!»

مادر نرگس : « ما سالی چند ماه به اسپانیا میرویم؛ اون از چند نفری که به تازگی به محله ما اومده بودن؛ پرس و سوال میکنه و اونا هم میگن؛ نرگس و خونواده اش را نمیشناسیم و سید به یکی دو تا از دوستانش در اداره ثبت احوال مراجعه کرده و اونا هم که می خواستن یه جوری دست به سرش کنن؛ میگن اصلاً ما این جور فامیلی در این بخش نداریم.»

زن عمو : « خب، یعنی چه؟! یعنی شما از فضا اومدین تو این کشور؟! »

والانشین : « نه جانم، بحث این حرفها نیست، چون عموی پسر خاله نرگس، ساواکی بوده و ظاهراً زن سید در ساواک فلج میشه؛ سید از هر کسی که به هر دلیل و علّتی با ساواکی جماعت، فامیل، همشهری، هم ولایتی، و یا دوست باشه، متنفره، خب، حالا باید به بنده خدا حق بدین؛ شاید من هم جای اون بودم و ساواکی ها فرزندانم را میکشتن و زنم را فلج میکردن، یا مرده بودم و یا دیوانه میشدم؛ خدایش این سید خیلی مقاوم بوده که تونسته تا الآن دوام بیاره.»

مادر نرگس : « نه، اون خیلی بی عاطفه بوده که تا حالا زنده هست.»

والانشین : « نه زن داداش، بهتره به قول قدیمی ها یک سوزن به خودت بزنی، بعد یه جوال دوز به دیگران، دستتونو دور از آتیش گرفتید؛ اون سید بیچاره، الآن دچار افسردگیه و باید همه با اون هم دردی کنن؛ تا این فشارهای روانیش، کاسته بشه و اون گذشته تلخشو فراموش کنه؛ و الا اگر این مرد، به خودش و یا دیگری ضربه ای وارد کنه، دور از انتظار نیست.»

صفحه 7...
ما را در سایت صفحه 7 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hedaiatbook بازدید : 99 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:30