صفحه 19

ساخت وبلاگ

                              ...

سرهنگ به بیرون خانه، به سمت شیخ عباس روحانی رفته و به او سلام میکند.»

شیخ عباس بعد ار پاسخ سلام : « حاج حسین جان، این سید و اون عبدالله از جمله مردان به نام این روزگارند، اینها معتمد و حرمت این محله اند.»

سرهنگ : « ولی حاج آقا، پرونده این سید، سنگین تر و پیچیده تر از اونی که فکرشو بکنیم. »

شیخ عباس : « چی بگم، معاذ الله.»

سرهنگ : « با توجه به اینکه علیه آنها شکایت آدم ربایی شده و در منزل آقای حقیقت، اسحله کشف گردیده، پرونده از دست پاسگاه خارج میشه.»

شیخ عباس : « خداوند به هر که بخواهد فضل عطا میکند و او به همة امور داناهه.»

سرهنگ : « حاج آقا، انشاءالله درست میشه، فعلاً اگر رخصت بفرمائید؛ من باید از خدمتتان مرخصم شوم.»

شیخ عباس : « خیر پیش، في امان الله »

سرهنگ به اتّفاق همکارانشان و همراه با دو مضنون، یعنی سید مصطفی و عبدالله با سوار شدن بر خودروها از آنجا حرکت میکنند. مردم که در میان میدان محله، نزدیک به حسینیه و در کوچههای شهید تیموری و مهر تجمع داشتند. با تعجب شاهد بازداشت این دو معتمد محله اشان بودن؛ برای هیچ کس قابل تصور نبود؛ در منزل آقا سید مصطفی حقیقت، فرمانده ناحیه بسیج و سرپرست هیأت جانثاران امام زمان، اسلحه کشف و او متهم به آدم ربائی شود .

                  ...

حمید، محمد علی و محمود نیز از این جمعیت جدا شده و به دنبال مجید حرکت میکنند؛ مجید در کنار استخر به حمید اشاره میکند و از آنجا میرود؛ حمید و آن دو نفر به کوچه باریک پشت درخت کنار استخر رفته و با احتیاط و بدون توجه دیگران وارد یک خانه و سپس داخل یکی از اتاق شده؛ در آن اتاق یک صندوق چوبی وجود داشت؛ حمید درب آن را باز کرده و یک کیسه پلاستیکی مشکی رنگی را از آن بیرون آورده؛ کیسه را بر روی میزی که در انتهای آن اتاق بود؛ گذاشته و دستش را در جیبش کرده و چاقویی بیرون آورده؛ ضامن آن را زده، تیغ آن چاقو نمایان میشود؛. با تیزی آن تیغ کیسه را برش داده و از داخل کیسه چند پاکت نایلونی شفاف که دارای محتوی پودر سفید رنگی بود را بیرون کشیده و باخنده آنها را روی میز چیده و می گوید : « دوستان به خونه کارگاه خوش آمدید؛ بفرمائید کامتون رو شیرین کنید.»

محمود : « به به! بعد از کلی دروغ گفتن و سختی کشیدن، به این تحفه ها میارزد.»

حمید : « این هنوز اول خطه، فقط تا اوضاع قاراش میشه، اینارو سریع بين ساقیها پخش کنید و خوب حواستون باشه، بعد از این پارتی، ما یه مدتی باید بریم به یه مسافرت زیارتی و دور خیلی چیزا رو خیط بکشیم؛ آبا که از آسیاب افتاد، دوباره بر میگردیم سرکارمون، اما نه خرده فروشی، ما امپراطور مواد در ایران میشیم.»

محمود : « حالا این مسافرت زیارتی کجا هست؟!»

حمید: « فرقی نمیکنه، مشهد یا کربلا، فقط باید هنگامی که مواد توی این محله و شهر دست به دست دور می زنه ما اینجا نباشیم.»

محمدعلی : « پس حسابی پولدار میشیم ؟!»

حمید : « چی؟! پولدار میشیم؛ پسر ما ثروتمند میشیم.»

محمدعلی : « ولی فعلاً که نمی¬تونیم اینا رو آبشون کنیم، تا بعداً که وضعیت سفید بشه.»

حمید : « جون تو وضعیت سفید سفیده، همرنگه این جنسا، پسر الآن وقته توزیعه نه بعداً.»

محمدعلی : « ولی، با اومدن پلیسا به این منطقه و قضیه سید، وضعیت قرمز و خطریه.»

حمید : « اتفاقاً بهترین زمان، برای پخش اینا الآنه، البته نه فقط همین چند بسته، بلکه در این خونه چند صندوق دیگر هم وجود داره که باید همشونو آب کنیم؛ و فقط امشب یا فردا صبح، وقت داریم.»

محمدعلی : « من که نمی فهم شبی یا فردا صبح، قرار چه معجزه ای بشه.»

محمود : « طالع بینا، پیش بینی کردن که نهایتاً تا فردا ظهر، قراره، محله به هم بریزه و هواشناسا هم پیش بینی کردن که امشب یا فردا صبح در وضعیت جوی تغییراتی صورت بگیره و از آسمون صاف، بارش پول داشته باشیم؛ این هم فقط برای من و تو.»

حمید : « حالا که فهمیدی، بپر، اون ساقیا رو آمادشون کن که وقتی بهشون خبر دادیم؛ مثل، برق خودشونو برسونن اینجا و مثل رعد موادا رو پخششون کنن»

محمدعلی : « فقط یه سؤال، این مجيد رو آخرش من نشناختمش، اون چند روز قبل میگفت باید برای این سید یه نقشه توپ بکشیم و حالا که نقشمون اجرا شده؛ میخواد از اون دفاع کنه.»

حمید و محمود شانه هایشان را به حالت تعجب و عدم اطلاع بالا میاندازند

              ...

 مجید با صدای بلند : « حاج آقا معذرت میخوام مجلستونو به میزنم، این صدای گریه همسر مراد بیچاره است؛ که جنازه شوهرشو تو باغ سیدمصطفی در حمید آباد پیدا کردن.»

حمید: « یعنی سید، اونو کشته؟! نه خدای من!»

مردی در بین جمعیت: « خوب، معلومه، تنها شاهدو ساکت کرده.»

خانمی از پشت پرده : « پلیس گفته در باغ سید دو تا جنازه پیدا شده.» باز یک ناباوری دیگر، در باغ سیدمصطفی(مردی حدود شصت ساله، فرمانده بسیج و معتمد محله) دو جسد پیدا میشود؛ یکی از جنازه متعلق به مراد مرادی همان فردی که به سیدمصطفی و عبدالله پیغام داده تا آن دو نفر به همراه هدایت و پسرش در آسیاب کهنه جمع بشوند؛ میباشد.

                    ...

 مجید : « یه مطلب مهم، امشب باید جنسا رو به ساقیها تحویل بدید. »

            ... 

آن مرد مرموز در حال مکالمه با مخاطبش می باشد : « ... نه قربان، اگر خود عبیدالله زیاد هم اینجا بود؛ حتی یک ثانیه نمی توانست نظم این مجلسو بهم بزنه؛ ولی من رکورد شکستم و توانستم یه مدت کوتاه، در مراسم این محله وقفه بیندازم » او پس از چند لحظه سکوت و گوش دادن به حرفهای مخاطبش، ادامه می-دهد : « خُب، پس باید کمی در نقشه تغییراتی صورت بگیره.» تلفنش را قطع و با ناراحتی با پا یک ضربه محکم به یک تکه سنگ زده و آن را به سمتی پرتاب میکند؛ آن سنگ به خودروی پارک شدهای اصابت کرده و دزدگیر آن خودرو به صدا درمیآید؛ فرد مرموز با سرعت از آنجا فرار کرده و وارد یکی از باغهای اطراف که تاریک بود؛ رسانده؛ در زمین تازه آبیاری شده آن باغ، پایش تا بالای مچ در گل فرو رفته؛ او پایش را از آن زمین گلآلود بیرون آورده و به کنار دیواری میرود و مشغول پاک کردن گل های آغشته به ته کفش و شلوارش شده که سگی به سمت او حمله میکند؛ او خود را به بالای دیوار کشانده و با خود میگوید : « نفرین به تو رِشا سگ صفت، که مثل سگ، براتو سگدو می¬زنم؛ آخرش تو رِشای لعنتی مثل سگ، پاچه¬امو می¬گیری؛به من می¬گی بی¬عرضه؛ آخه من که من مثل تو دغل نیستم؛ که یه روز می¬شی والانشین، یه روز دیگه می¬شی مهندس گوهری، و حالا هم شدی مهندس توانا و در پشت اون چهره نیکوکاری و خیّری، می¬خوای اون مدارک رو به دست بیاری؛ ای روباهی مکار، شدی لنگه اون پدر حقه بازت،آره اون الیاس گور به گور شده رو می¬گم؛ که یه موقعی شده بود شیخ استاد و یه زمانی هم شیخ قاسم عابدنژاد

صفحه 7...
ما را در سایت صفحه 7 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hedaiatbook بازدید : 100 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:30