صفحه 22

ساخت وبلاگ

   

هدایت چشمش را باز کرده؛ خود را در یک درّه می بیند؛ مات و مبهوت به اطراف نگاه نموده؛ دور تا دور او کوه میاشد؛ او در میان یک درّه قرار دارد؛ از روی زمین بلند شده؛ درد شدیدی در بدن خود احساس می کند، یک لحظه به یاد می آورد که گرگ ها و کلاغ ها به او حمله و بدن او را تکه پاره کردند؛ به دست و پای خود نگاه کرده؛ با تعجب هیچ اثری از زخم و پارگی بر بدنش نمی بیند؛ او به خاطر می آورد که اشباح او را در شبانگاه به پایین این دره پرت کردند و اکنون نزدیک غروب است. صدای زوزه گرگها از مسافت دور به گوش می رسد او با هراس اطراف را تماشا می کند؛ در بالای قله های کوه، چند گرگ و در آسمان کلاغ هایی قار قار کنان دیده می شدند؛ او به سمت مخالف رفته؛ در آن سوی، چند تپه و کوه کوچک بوده؛ و در پشت این تپه ها یک پرتگاه عمیقی وجود داشت، به پایین نگاه کرده؛ در آن پایین تعدای گرگ به بالا خیره شده بودند و به برای او دندانهای خود را نشان می دادند؛ او با دقت آن پایین را مشاهده می نماید؛ در پایین تر از این منطقه، یک دره دیگر نیز وجود داشت که در آن نیز تعدادی گرگ وجود داشت و در پایینتر از آن نیز به همین صورت، پرتگاهی دیگر و این پرتگاه ها به صورت پلکانی و پشت سر هم وجود داشت؛ هوا تاریک شده بود و گرگها از بالای کوه به پایین آمده و کلاغ ها نیز بر سطح زمین می -نشینند؛ او به یاد می آورد که گرگ ها در روز قبل به او یورش آورده و چه درد دهشت انگیزی را متحمل شده؛ برای همین با فریاد می گوید : « خدایا، خدایا به فریادم برس این گرگها مرا خواهند کشت؛ اما نه به این سادگی، بلکه، باید درد سختی را تحمل کنم.» صدایی حرف او را قطع کرده؛ هدایت، صورت و توجه خود را به سمت صدا معطوف می ¬دارد؛ یکی از اشباح سیاه، در کنار او ایستاده؛ و به او می گوید : « نه ، تو هرگز نخواهی مرد، اینجا زندگانی جاویدست و تو هر شب توسط این موجودات دریده خواهی شد و در پگاه، تو را به دره پایین تر پرتاب کرده و فردا غروب تو با بدنی سالم و با خاطره ای پر درد از روز پیشین به هوش آمده و دگر بار مورد هجوم این ددان و درندگان قرار گرفته و باز در فلقی دیگر به ژرفای دره دیگری سقوط کرده و تا هزاران سال و چندین هزار سال پس از آن تداوم خواهد یافت؛ تا به جایگاه جاویدانت، دوزخ رهسپار شوی.» پس از قهقهه شیطانیش، گرگها و کلاغ ها به او هجوم آوردند؛ پیش از یورش کامل درندگان، چندین موجود نورانی از بالای سر هدایت به زمین نشسته و با عصایی که در دست داشتند بر سر گرگها و کلاغ ها زده و پس از یک نبرد کوتاه، گرگها و کلاغها کمی عقب نشینی می کنند. یکی از آن موجودات با نوری قرمز به هدایت می گوید : « من دعای خیر عبدالله هستم، که جهت کمک به تو اومدم.» و دیگری با نور سبز : « و من دعای خیر سیدمصطفی هستم.» و دیگری : « من هم دعای خیر عباس فرزند عبدالله. » و همینجور یکی یکی خود را دعای خیر نزدیکان و آشنایان معرفی میکنند. شبح سیاه میگوید : « و من نمازهای قضای هدایتم و اجازه نمیدهم که او را بدون تحمل مجازات از اینجا ببرید.» شبح دیگر : « من هم روزه های قضای او هستم و مأموریت دارم او را از تشنگی و گشنگی و درد، به ستوه آورم.» قبل از معرفی دو شبحه سفید دیگر، یکی از آن موجودات نورانی عصایش را در هوا به چرخش در آورده و جملات نامفهومی را بیان میکند؛ که آن چهار شبحه سکوت کرده؛ او سپس آن عصا را به سمت هدایت گرفته و میگوید :  «    من انعکاس توسل همسرت به بی بی زینب سلام الله علیها هستم؛ تو از این لحظه مورد بخشش خداوند قرار گرفتی؛ همة ما مأمور هستیم تا تو را آسوده به منزلت باز گردانیم.   »

صفحه 7...
ما را در سایت صفحه 7 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hedaiatbook بازدید : 110 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:30