صفحه 4

ساخت وبلاگ

 پایان فصل دوم 

هدایت به فکر فرو رفته و به یاد میآورد که مرحوم پدرش با ازدواج او و نرگس مخالف بود و گفته بود که من با کمک سید تحقیق کردیم؛ اینها از طایفه ساواکی جماعتن و هیچ کس از هویت و شخصیت آنها هیچ اطلاعی ندارد.

هدایت در دانشگاه با نرگس آشنا و به او علاقه مند می شود؛ پس از اتمام دوره کارشناسی ارشد، پدرش را مجاب کرده که به خواستگاری نرگس بروند؛ او و پدرش با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی به خانه نرگس رفته؛ پس از ورود و سلام و احوال پرسی، هدایت، دسته گل را به نرگس داده و جعبه شیرینی را بر روی میز می گذارد؛ سپس همه بر روی مبل نشسته؛ پدر هدایت پس از شنیدن اینکه نرگس در شیرخوارگی پدرش را از دست داده؛ می گوید: « خدا رحمتش کنه.»

مادر نرگس: « خدارفتگان شما به خصوص بی بی رقیه را هم بیامرزد.» .

پدر هدایت : « چی؟! مگه شما همسر منو می شناختید؟»

مادر نرگس : « بله آقا ماشاءالله، از بچگی، از اون زمانی که شما هفت یا هشت ساله بودید و در کنار حسینیه، همین جایی که الآن در آن زندگی می کنید؛ سکونت داشتید و اون مرحوم یعنی همسر شما، در کوچه باغ انار، همسایه ما بود؛ اسم من ملوکه و پهلوان بهجتم یعنی فرزند آخرش.»

ماشاء الله : « نه، خانم  شما جدی میگین؟! من که باورم نمی شه؛ یعنی چطور ممکنه؟! آخر، اون خدا بیامرز باخانوادهاش، برای دیدار پدرخانمش به نجف میره؛ و در آنجا با درگیری که با مأمورین بعثی در دوره حسن البكر داشته؛ همراه با همسر و پنج فرزندش شهید می شه.»

ملوک : « بله درسته، پدر، برادرها و دو خواهرم شهید میشن؛ ولی من و مادرم زنده می مونیم؛ مادرم، بالاجبار با پسر عمویش که یک عراقی بود؛ ازدواج میکنه و ما دیگه حق نداشتیم به ایران بیائیم؛ بعدها که ناپدری و مادرم، عمرشونو دادن به شما، من به ایران آمده و با آقای والانشین یکی از تجار ثروتمند؛ ازدواج کردم و اون خدابیامرز هم که چندین سال قبل در یک تصادف فوت کرد و من را با ارثیه ای که او برایم به جاگذاشت؛ به تنهایی این دختر را بزرگ کردم و چون شغل همسرم را دنبال می کردم؛ چند بار گذرم به محلة شما، یعنی محله پدریم افتاد و خب شما را هم دیدم که چقدر با شور و اشتیاق برای محله و مهمتر برای کشور و انقلاب تلاش می کنید؛ تا اینکه چند مدت قبل دخترم گفت؛ یکی از دانشجویان دانشگاه می خواهد به خواستگاریش بیاد و خب من که نمی تونستم تنها دخترم رو همین جوری به دست هرکسی بدهم؛ پس لازم بود؛ در مورد این خواستگار تحقیق کنم و چون فهمیدم اون پسر شما هست؛ بسیار خوشحال شدم و به دخترم گفتم، من خانواده اونا رو میشناسم؛ برو بگو بیان و اگر این پسر رو از دست بدی دیگر خانواده به این خوبی پیدا نمی کنی.»

ماشاء الله : « باور نکردنی است؛ ولی خدایا شکرت، بعد از چندین سال این توفیق نصیبم شد که از خانواده مرحوم بهجت، خبردار شم و مهمتر یکی از اعضای آن خانواده رو ببینم.»

هرچند که این ازدواج صورت گرفت؛ امّا پدر هدایت- آقاماشاءالله- همیشه می گفت: باور این قضیه که مادر نرگس، دختر پهلوان بهجت باشه؛ سخته؛

صدای نرگس هدایت را از خاطره خواستگاری بیرون آورده : « آقایان شام آماده است؛ بفرمائید.» و در ادامه : « هدایت جان، محسن رو بیدارش کن بیاد شام بخوره.» ملوک : « نه این چه کاریه؟! بچه ای که خوابه، بیدارش کنی که شام بخوره؟ خوب هر وقت بیدار شد؛ شامش بدین.» نرگس : « چشم مامان جون، شما حرص نخورید؛ بفرمائید شام بخورید»

پس از صرف شام، والانشین و همسرش به اتفاق مادر نرگس- ملوک- خداحافظی کرده و با سوار شدن در خودرو از آن مجتمع آپارتمانی خارج می شوند. پس از خروج ایشان،یک خودرو مشکی ، به یک موتور سوار که در کناری متوقف بود؛ چراغ میدهد و موتور سوار نیز با چراغ دادن به آن خودرو به تعقیب خودروی والانشین می پردازد.

صفحه 7...
ما را در سایت صفحه 7 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hedaiatbook بازدید : 64 تاريخ : يکشنبه 17 بهمن 1400 ساعت: 21:17