صفحه 21

ساخت وبلاگ

 یک پرستار در پشت استیشن پرستاری در حال نوشتن فرم های مرتبط با کار خود بود؛ پرستاری دیگر جهت تحویل شیفت به او رسیده و پس از سلام و احوال پرسی به اتّفاق هم به اتاق بستری هدایت که در روبروی ایشان بود؛ رفته در ابتداء به سمت تخت یک بیماری که در همان اتاق بود رفته و پس از کنترل و ثبت علائم حیاتی و دیگر موارد مرتبط با کارش به سراغ تخت هدایت آمده و کلیه شیلینگ و کابل های متصل به هدایت را کنترل در فرمهای مربوطه ثبت و از اتاق خارج میشوند؛ پرستار اوّلی به یکی از اتاقهای مجاور داخل شده و نماز میبندد؛ پرستار دوم نیز به پشت میز استیشن پرستاری رفته و به مشغول به کار میگردد؛ در همین لحظه، دو مرد سیاه پوش به همراه یک ویلچیر به اتاق هدایت رفته و کلیه شیلنگها و کابلهای متصل به او را جدا و با کمک هم، وی را از روی تخت بلند نموده و بر روی صندلی بیماربر نشانده تا از اتاق بیرون ببرند؛ در این هنگام، هدایت به هوش آمده و کمی متعجبانه به اطراف نگاه کرده؛ هیبت کریه و بسیار ترسناک اینان را میبیند؛ فریاد میزند؛ امّا صدایی از گلویش خارج نمیشود؛ از ترس، چرخ ویلچیر را نگه داشته تا مانع حرکت شود؛ ولی آنها دستهایش را از چرخ آن صندلی بیماربر جدا کرده و با طنابی به هم بسته؛ وی مجدداً سعی مینماید تا بلندتر فریاد بزند؛ باز صدایی از گلویش بیرون نمیآید؛ در همین لحظه، زنگ تلفن ایستگاه پرستاری، توجه پرستار را به خود جلب کرده؛ آن پرستار به سمت تلفن چرخیده و گوشی را برداشته و میگوید : « الوـ بفرمائید» هیچ پاسخی دریافت نمیکند؛ چند بار تکرار کرده و چون پاسخی دریافت نمیکند؛ تلفن را قطع و گوشی را بر جای خود قرار داده و به سمت روبرو برگشته و به کارش مشغول میگردد؛ در این فاصله آنها هدایت را از جلوی ایستگاه پرستاری دور ساخته و از کنار اتاقی که خانمی با چادر سفید گلدار در حال نماز خواندن بود؛ عبور میدهند؛ هدایت، سرش را تکان داده و با ناله ضعیف و مبهم تقاضای کمک میکند؛ ولی آن خانم پس از قیام بعد از رکوع به سجده رفته و آن اشباح ترسناک هدایت را به انتهای راهرو به سمت پنجره برده؛ یکی از آنها، دریچه پنجره را باز نموده و با کمک دیگری او را از روی صندلی بیماربر، بلند و به بیرون پرتاب می¬کنند؛ وی از پنجرة طبقة چهارم ساختمان بر سطح کف یک کامیون حمل زبالة پارک شده میافتد؛ آن دو شبحه نیز از بالا خود را بر روی زباله ها انداخته؛ در همین زمان که هدایت، بسیار ترسیده بود؛ دو موجود سفید پوش ترسناک دیگری نیز به سطح کفی کامیون آمده و با خندههای موحش بر ترس هدایت افزوده؛ هدایت که از قبل قدرت تكلمش را از دست داده بود از ترس اینها با ناله، سرش را به زیر چند کیسه زباله میکند. کامیون به سمت یک جاده کوهستانی بسیار تاریک و پر پیچ و خم رسید؛ ظاهراْ جاده دارای دست اندازه زیاده بوده، چون هر چند وقت یکبار هدایت از کیسه های زباله جدا شده کمی از سطح کامیون به بالا پرتاب و دو باره به کف کامیون بر روی زبالهها میافتد؛ هدایت کمی به خود جرأت داده و به اطراف نگاه کرد؛ چندین چشم در تاریکی میدرخشد که همراه با کامیون در حال حرکت بودند؛ کامیون در جایی متوقف گردید؛ صدای زوزه چند گرگ به گوش میرسد؛ اشباح هدایت را از کامیون به سطح جاده انداخته و چند گرگ به سمت او حمله ور شده؛ یکی از گرگها پای هدایت را گاز گرفته و تیکه ای از گوشت ماهیچه ساعد پایش را دریده و به دهان میگیرد؛ وی از شدت درد، بلند نعره زده؛ شدت فریادش چنان بلند و رسا بود که گرگها وحشت زده شده و کمی به عقب میروند باز بر وحشت هدایت هادیپور افزوده میشود؛ گرگها زوزه کشان به او نزدیک شده و او به دو شبحه دیگر نگاه کرده؛ آنها نیز شبیه خودش بودند اما بسیار کریه و زشت و خوفآور، گرگ دیگری به او حمله کرده و قسمتی از ماهیچه پایش را گاز میزند؛ خون فواره زده؛ گرگها به سمت او حمله ور شده؛ هر یک، قسمتی از بدن او را به دندان گرفته و تکه ای جدا کرده و مشغول خوردن میشوند؛ او از درد جیغ میزند؛ با هر فریادش، گرگها با وحشت از کنار او دور شده و صدای کلاغ هایی نیز به گوش میرسد که از صدای عربده او، از ترس، با قارقار کردن پرواز کرده و پس از مدتی کوتاه دوباره گرگها باز گشته و بر بدن هدایت حمله برده و با پاره کردن قسمتی از بدن وی به کناری رفته و مشغول خوردن آن میشوند؛ او با خروش بلند و ضجه¬هایش آنها را فراری داده و این عمل چندین بار تکرار میشود؛ بعد از چندی، کلاغ ها نیز به زمین نشسته و به خود جرأت داده و به خوردن بدن هدایت مشغول گردیده و بر درد و زجر اوبیافزایند؛ هدایت از شدت درد از هوش میرود؛ آن اشباح جسدش را از بالای یک بلندی به ته یک دره پرتاب میکنند.

 

صفحه 7...
ما را در سایت صفحه 7 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hedaiatbook بازدید : 82 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:30