صفحه 20

ساخت وبلاگ

  

 نرگس که خودش تازه از بیمارستان به علّت حمله قلبی مرخص شده بود؛ خبر بستری هدایت را فهمیده و با عجله به بیمارستان میرود.

                       ...

اعظم : « نازنین جون، من هم باهات موافقم، این وصله ها به خدا نمی چسبه؛ خدا فهميده تر و مهربون تر از این حرفا هست که بخواد با جفا کردن به بنده اش اونو بسنجه مگر خودش، عالم بر احوالات بشر نیست؟! پس دیگه آزمایش یعنی چه ؟!»

لُبابه : « کدوم اجبار و کدوم جفا؟! آزمون الهی یعنی خود شناسی و محک زدن بر توانمندی در حل مشکلات و پایمردی در حفظ باورهای درونی، حتی آزمون های مادی و دنیوی نیز در اصل یعنی طی کردن یک روند رو به رشده.»

نازنین : « خانم مفسر دینی، الآن اگر شما تو این موقعیت بودی و عبدالله خانت روی اون تخت افتاده بود و اون دردونتون رو دزدیده بودن؛ می شه بگید چکار می کردی؟!»

لُبابه : « من اگر توی اینچنین آزمون اللهی قرار میگرفتم به خدا توکل میکردم و از او میخواستم تا منو از وسوسه شیطان و شرارت نوچه های آن نجات بده.»

نازنین : « دست شما درد نکنه؛ حالا من نوچة شیطانم؟!»

نرگس : « بسه دیگه؛ شماها اومدید منو دلداری بدید یا باهم نزاع کنید؟ بلندشید برید؛ دنبال کارتون من به هیچ کدام شماها نیاز ندارم؛ اون که خدا بود کاری برام نکرد؛ شماها چکار میتونید بکنید؟!»

                         ...

نرگس : « آقای دکتر میتونم اونو به یه بیمارستان دیگه منتقل کنم؛ شاید یه متخصصی پیداشه و بتونه یه کاری بکنه.»

دکتر مصدق : « انتقال اون و قطع این شیلنگها و این کابل ها آخرین تار امیدی که داشتی رو هم قطع میکنه، ولی یک متخصص خوب سراغ دارم.»

نرگس : « خوبه، اونو معرفی کنید؛ هزینش هر چقدر میخواد؛ بشه؛ مهم نیست.»

دکتر مصدق : « برو در خونه خدا و شفای شوهر تو از اون بگیر؛ هزینه اش یه باور خالص و یک قلب پاکه .»

دکتر مصدق پس از گفتن این جملات حکیمانه و آرامش دهنده از نرگس خداحافظی کرده و از آنجا میرود. نرگس کمی آرامتر شده و به سمت صندلی انتظار رفته و در جای قبلی نشسته و به داخل اتاق به تختی که هدایت بر روی آن بستری شده بود؛ نگاه میکند. اعظم خیلی آهسته به نازنین میگوید : « از دوستم که پرستار همین بخشه؛ وضعیت هدایت رو پرسیدم؛ اونم گفت؛ هدایت تا فردا زورکی زندهه؛ فردا هم به خونوادش برای پیوند اعضای بدنش خبر میدن.»

نازنین : « پس حضور ما اینجا هیچ فایدهای نداره؛ چون مجید، همیشه میگه تا هدایت زنده هست؛ باید حقمون رو از این جامعه بگیریم. »

اعظم : « آره دیگه از این نرگس چیزی به ما نمی ماسه.» و بعد به سمت نرگس آمده و میگوید: « نرگس جون، حمید مسافرته و پسرم فرهاد تو خونه، تنهاس، من باید برم خونه، تو برو استراحت، خب دیگه امیدی که به آقا هدایت نیست. ..»

نرگس با شنیدن این جمله، دوباره گریه میکند.

لُبابه : « نه اعظم خانم، شما بفرمائید؛ رفتنتون بیشتر به کار نرگس جون مییاد تا موندنتون.»

اعظم : « چیه؟! اصلاْ به تو چه؟! اگر میبینی این مصیبت سر این خانم اومده به خاطرشوهرت و اون سیده که ...»

در همان لحظه، شیخ عباس روحانی و عبدالله به آنها رسیده؛ اعظم با دیدن آنها بدون سلام و خداحافظی آن محل را ترک میکند

                              ...

نرگس : « من قرار نیست با تو و هیچ کس دیگه بحث کنم؛ در ضمن من هیچ نیازی به تو و اون دعایت ندارم.» لُبابه : « خْب، من نتیجه می¬گیرم؛ مخالف موندنم نیستی؛ پس من میمونم.»

نرگس از جایش بلند شده و با بی تفاوتی به لبابه نگاه کرده و به سمت پنجره اتاق بستری هدایت رفته و دستش را بر روی شیشه گذاشته و در حین گریه با خودش نجوا میکند.

عبدالله به لبابه : « من پیش بینی این موقعیت رو میکردم، برای همین براتون شام آوردم؛ تو این کیفه، بفرمائید.» سپس همراه با شیخ عباس روحانی از اونا خداحافظی کرده و به دنبال ایشان، نازنین نیز از آنجا می روند.

در تاریکی، پشت ستون دیوار، ابتدای راهرو، دو مرد ایستاده بودند؛ یکی از این دو با کاپشن قهوه ای به دیگری میگوید : « دیگه هدایت را از دست دادیم با مُردن اون، این پرونده خاتمه می یابد، خب مأموریت مجید هم تمومه دیگه، به بچه ها بگو برنامه سفر مجید و دوستانشو رو تدارک ببین، وجود اون تو این محله، کشف حجاب سازمانه.» هر دو، خنده کنان از راهروی محل توقفشان عبور کرده و به سمت در خروجی بیمارستان میروند.

صفحه 7...
ما را در سایت صفحه 7 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hedaiatbook بازدید : 104 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:30