صفحه

ساخت وبلاگ

...

همسر والانشین : « حالا چرا نام شرکت را تولیدی زنان پرافتخار گذاشتید؟»

والانشین : « آخه این شرکت تولیدی مردان کارآفرین و پر افتخار بوده؛ که صاحبش، اونو به ما فروخته و زن داداش، پیشنهاد نمود؛ اسم این شرکت، زنان پر افتخار بشه و حضرت استاد هم سریع تائید کردن.»

نرگس : « چی؟! شرکت مردان کارآفرین و پرافتخاره؟! اینکه شرکت آقای عابدیه؟!»

هدایت : « یعنی چه؟ مگه تو ایشون می­شناسی؟!»

نرگس : « بله، به خواستگاری دختر پرفیس و افاده­اش، برای پسرخاله­ام، مجید رفتیم؛ ولی اون دختره جواب رد به ما داد و گفت تصمیم داره با یک خانواده مذهبی وصلت کنه.»

ملوک : « آهان اون دختره رو میگی؟ آره عاشق یه آشپز یه لاقبا شده بود و پدرش برای اینکه فکر دخترشو عوض کنه قصد داشت؛ بره خارج.» 

نرگس : « راستی مامان، اسم اون دختره چی بود؟»

ملوک : « لُبابه، یادت نیست؛ مادرش چقدر افاده می­اومد که دخترشو در بدو تولد بیمه حضرت عباس کرده و برای همین منظور اسم همسر حضرت ابوالفضل رو انتخاب کرده.»

نرگس: « آره همة خانواده خیلی مذهبی خشک و افراطی هستند.»

والانشین : «  ولی شما اشتباه می­کنید، پدرش، یک لائیک و بی­دین تمام معناست؛ حتّی وقتی هدایت جان می­گفت می­خواهم به کشورم خدمت کنم با خنده پاسخ داد؛ آره، حتمأ برای امام زمان، در ضمن اون دختر به پدرش گفته من خارج نمیام و احتمالاً تو همون شرکت به عنوان حسابدار با ما کار کنه.»

نرگس : « واه، نه به این تنبک و داریه زدنشون، نه به اون زینب وكلثوم شدنشون. »

هدایت : « ولی هر کسی مسئول اعمال خودشه و خداوند صمد، حساب خوب یا بد پدر رو که به حساب دخترش نمی­نویسه.»

صفحه 7...
ما را در سایت صفحه 7 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hedaiatbook بازدید : 42 تاريخ : يکشنبه 17 بهمن 1400 ساعت: 21:17