پایان فصل دوم هدایت به فکر فرو رفته و به یاد میآورد که مرحوم پدرش با ازدواج او و نرگس مخالف بود و گفته بود که من با کمک سید تحقیق کردیم؛ اینها از طایفه ساواکی جماعتن و هیچ کس از هویت و شخصیت آنها هیچ اطلاعی ندارد.هدایت در دانشگاه با نرگس آشنا و به او علاقه مند می شود؛ پس از اتمام دوره کارشناسی ارشد، پدرش را مجاب کرده که به خواستگاری نرگس بروند؛ او و پدرش با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی به خانه نرگس رفته؛ پس از ورود و سلام و احوال پرسی، هدایت، دسته گل را به نرگس داده و جعبه شیرینی را بر روی میز می گذارد؛ سپس همه بر روی مبل نشسته؛ پدر هدایت پس از شنیدن اینکه نرگس در شیرخوارگی پدرش را از دست داده؛ می گوید: « خدا رحمتش کنه.»مادر نرگس: « خدارفتگان شما به خصوص بی بی رقیه را هم بیامرزد.» .پدر هدایت : « چی؟! مگه شما همسر منو می شناختید؟»مادر نرگس : « بله آقا ماشاءالله، از بچگی، از اون زمانی که شما هفت یا هشت ساله بودید و در کنار حسینیه، همین جایی که الآن در آن زندگی می کنید؛ سکونت داشتید و اون مرحوم یعنی همسر شما، در کوچه باغ انار، همسایه ما بود؛ اسم من ملوکه و پهلوان بهجتم یعنی فرزند آخرش.»ماشاء الله : « نه، خانم شما جدی میگین؟! من که باورم نمی شه؛ یعنی چطور ممکنه؟! آخر، اون خدا بیامرز باخانوادهاش، برای دیدار پدرخانمش به نجف میره؛ و در آنجا با درگیری که با مأمورین بعثی در دوره حسن البكر داشته؛ همراه با همسر و پنج فرزندش شهید می شه.»ملوک : « بله درسته، پدر، برادرها و دو خواهرم شهید میشن؛ ولی من و مادرم زنده می مونیم؛ مادرم، بالاجبار با پسر عمویش که یک عراقی بود؛ ازدواج میکنه و ما دیگه حق نداشتیم به ایران بیائیم؛ بعدها که ناپدری و مادرم، عمرشونو دادن به شما، من به صفحه 7...
ادامه مطلبما را در سایت صفحه 7 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : hedaiatbook بازدید : 63 تاريخ : يکشنبه 17 بهمن 1400 ساعت: 21:17